تا بسر شوری از آن زلف پریشان دارم


نه سر کفر و نه اندیشهٔ ایمان دارم

پرده بردار که تا بر همه روشن گردد


کز چه رو مذهب خورشید پرستان دارم

پیرم از رشک و شد آمیخته با جان غم یار


یوسف و گرگ به یک چاه به زندان دارم

با خیال رخت آسوده ام از محنت هجر


همره نوح، چه اندیشه ز طوفان دارم

ای رضی روزی کافر نشود امنی کو


این خجالت که من از گبر و مسلمان دارم